۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

رژ مسی براق

رژ مسي براق

شاید او در آخرین لحظه‌ی زندگی‌اش چشمان مرا با صدای تو به یاد آورده باشد، بی آن که فرق میان من و تو را بفهمد. حتما تو هم شنیده‌ای که جسدش باید جایی در گودال‌های بیابان آن سوی رود جا مانده باشد، بعد از آن که گروهان‌شان در توفان شن ناپدید شد. شاید من هم بعد از این هر بار جلوی آیینه‌ای بنشینم و رژ مسی براق روی لب‌هایم بکشم، چشمان متعجب او را به خاطر ‌آورم که وقتی از در کوچک آمفی‌تئاتر داخل آمد، به من خیره ماند. مطمئنم همه‌ی جزئیات به خوبی یادت مانده است. من و تو در حال تمرین نقش‌های‌مان لحظه‌ی روی سن بی‌حرکت ماندیم. من نقش زن گنگ دیوانه‌ای را بازی می‌کردم و تو پرستار خسته و ناامید آسایشگاهی دور افتاده بودی. او با تعجب به هر دومان نگاه کرد و بعد به من خیره ماند و لبخند زد. شاید تو این را انکار کنی، اما دیگر چه فرقی می‌کند. یادم است همان لحظه‌ی اول از این تعجب کرده بودم که چرا نمی‌توانم سن‌اش را تشخیص بدهم. مثل چشمان ساده‌ی کودکی که می‌تواند اندوه پنهان آدم را که سال‌ها برای انکارش کوشیده‌، ببیند و در سن واقعی اش شک می‌کنی.

دست زن گنگی که نقشش را بازی می‌کردم، در هوا بی‌حرکت ماند و به او خیره ماندم و سعی کردم بفهمم به کدام بخش من لبخندزده است، دختر بازيگر يا نقشي كه بازي مي‌كنم. لحظه‌ای بعد زن ديوانه‌ي گنگ دوباره به حرکت درآمد و من و تو به تمرین‌مان ادامه دادیم. من گاه او را در انتهای سالن مي‌ديدم كه با کلاه پشمی خاکستری و ریش تنکی که تازه بر صورت‌اش روییده بود، به حرکاتم خیره شده است و می‌کوشد چیزی را در درونم کشف کند. اما نمی‌دانم چرا نفهمیدم تو در تمام طول تمرین غمگین‌تر می‌شوی و با چه نفرتی نگاهم می‌کنی! چه طور می‌توانستم بدانم تو درست شب پیش برای اولین بار تلفنی با او حرف زده‌ای و از این که کسی بعد از سال‌ها توانسته پازل‌های درونت را درست کنار هم بچیند بال درآورده‌ای و بعد این بازی ساده‌ را با هم شروع کرده‌اید. چه طور می‌توانستم حدس بزنم از او خواسته‌ای به آمفی‌تئاتر بیاید و تو را میان بازیگرانی که روی سن تمرین می‌کنند پیدا کند و او وقتی به من لبخند می‌زند، کلمات دیشب تو را به یاد می‌آورد. اما حالا می‌توانم حدس بزنم شب بعد، وقتی برای دومین بار به او تلفن کرده‌ای، با هم درباره‌ی رنگ رژ مسی درخشانی حرف زده‌اید که او فکر می‌کرده روی لب‌های تو دیده است. او همه‌ی این لحظه‌ها را در تنها نامه‌اش برایم توضیح داده است. او زيبايي‌ صورتي را كه توی سالن تئاتر ميخ كوبش كرد ستوده است و تو چقدر تلاش کرده‌ای راهی برای توجیه رفتار من بیابی که بعد از پایان تمرین بی آن که کلمه‌ای بگویم، با لبخندی از کنار او گذشته‌ام. اما من شايد باید می‌فهمیدم چشمان کنجکاوی که هر روز مي‌آيند و تمرين مرا روی سن تماشا مي‌كنند، تصویری فراتر از آن چه هستم می‌بیند. او معناي كلمات شبانه‌ي تو را هر روز در چشمان و حركت دستان من جستجو مي‌كرد و شايد همان شوق حاصل از نگاه مشتاق او بود كه باعث شد هيچ وقت نفهمم تو گاه در اتاق گريم گريه مي‌كني. در آن لحظات فقط دلم مي‌خواست اين بازي صامت تماشاي هر روزه در نقطه‌ي اوج خود تمام شود و او فقط كلمه‌اي بگويد تا پشت پرده‌هاي سرخ تالار نمايش در آغوش‌اش بگيرم. اما او پايبند به بازي سكوتي بود كه تو در پچپچه‌هاي شبانه‌تان برايش ساخته بودي. احتمالا هر دو می‌دانسته‌اید بازی‌تان به جای احمقانه‌ای کشیده است، اما همچنان قاطعانه كلمات زيبا از آن شب بودند و روز فقط بايد در سكوت به تمرين بازيگران نگاه مي‌كرد. بي‌ترديد همان پايبندي او به سكوت‌اش بود كه من آن را مغرورانه می‌پنداشتم و چنين دلم را برايش ذوب مي‌كرد و او را به رغم تصوير تلخي كه از خود برایش مي‌ساختي به تماشاي من مشتاق‌تر مي‌ساخت. حالا می‌دانم چه‌قدر تلاش کرده‌ای در این بازی تقلب کنی، می‌دانم در آن شب‌ها چه مأيوسانه سعي كرده‌اي او را از خود نا اميد كني و بگويي تصوير تو فقط از دور دوست‌داشتني است، بگویی مردی را كه به تو نزديك شود آزار خواهي داد، بغض‌ات را فروخوري و به او بگويي بهتر است از تو بگذرد و به آن دختر ديگري كه نقش پرستار را مقابلت بازي مي‌كند، نگاه كند، دختري كه اگر خوب نگاهش کند دنیای شگفت‌انگیز درونش را کشف خواهد کرد. اشتباه عجيبي كردي، شايد اگر اين قدر از تلخي خود و آتش عشق آن پرستار غمگین حرف نمي‌زدي او تو را روي سن مي‌ديد و نامه‌اي را كه آخرين روز قبل از رفتن‌اش به دست من داد، تو مي‌خواند. من نفرت تو را وقتي توي اتاق گريم با حيرت نامه‌اش را مي‌خواندم، پشت سر خود احساس كردم. توي آينه ديدمت كه كنار در ايستاده‌اي و نگاهم مي‌كني. من نامه‌ي او را بارها خوانده‌ام و از تصوير خود در ذهن او دلم غنج رفته است، رازهایی که از وجودشان بی‌خبر بودم، زیبایی بی‌هوده‌ی باغی در تاریکی شب. آن قدر كه ديگر نمي‌توانم تكه‌هاي واقعي خود را از تصوير اغواگر كسي كه او مي‌پنداشته، تشخيص دهم. گاه فكر مي‌كنم حتا از بوي نفرت‌انگيز گل مريم خوشم مي‌آيد و مثل تو پيش از خواب قهوه‌ي تلخ مي‌خورم. ديگر حتا تلاش نمي‌كنم تصوير خود را از كلماتي كه در آن نامه مرا ساخته‌اند جدا كنم، مثل تو كه شب‌ها خود را با تصوير من خواب مي‌بيني، با همان چشم‌ها و رژ مسي براق. حتا ديگر مطمئن نيستم وقتي خبر گم شدن گروهان‌شان را در بيابان‌هاي آن سوي رود آوردند، كدام يك پشت پرده‌هاي سرخ تالار گريه مي‌كرديم. حالا وقتي نقش اين زن دیوانه‌ی گنگ را روي صحنه مقابلت بازي مي‌كنم، خود را در صداي تو جستجو مي‌كنم و مطمئنم رژ مسي براق مرا تو دزديده ای.


عليرضا محمودي ايرانمهر

۱۵ نظر:

وحید گفت...

save kavdam bekhanam. mamnoon.

رها گفت...

به عنوان یک خواننده ، حقیقتاً لذت بردم
هم از درونمایه ی داستان ، و هم از سبک نوشتاری تان

برقرار باشید

میخک گفت...

سلام آقای ایرانمهر عزیز
وبلاگ جدید مبارک .
داستان زیبایی بود . از شخصیت پردازیتون خیلی خوشم اومد مخصوصا با این سبک روایت .
موفق باشین

حمید گفت...

از طریق یکی از شاگرداتون با اینجا آشنا شدم...امیدوارم فرصت کنید بیشتر به اینجا بپردازید تا وبلاگ پر رونق و فعالی بشه تا بتونه باعث پیشرفت داستان ایرانی باشه...
حقیقتش این داستان "رژ مسی براق" رو نفهمیدم...فقط از این اشاره ای که به گل مریم شده بود حدس زدم ممکنه گذشته زوج "پایان خوش زندگی" باشه...

حمید گفت...

ولی جدا از خوندن داستان "پایان خوش زندگی" لذت بردم...
تا اونجایی که میگه "شايد به خاطر همين شباهت‌ها است كه تا اين حد از او متنفرم!" دقیقا تصویر یه زوج سالخورده و خوشبخته که یه عمر با تفاهم کنار هم زندگی کردن ولی ازونجا به بعد یجوری داستان میچرخه که آدم کپ میکنه!...همین ضربه اش باعث شده از یه داستان لطیف اما تکراری دور بشه و شبیه واقعیت بشه...و اون جمله پایانی داستان...محشره!...جدا آدمو میخکوب میکنه...بی اغراق فوق العاده اس!...حتی یه لحظه این حس رو بهم داد که نکنه زنه فوت شده و همه این دو تا بودنا توهم مرد داستانه؟...
ولی عنوانش (حتی اگه بخوایم بار کنایه اش رو در نظر بگیریم)باز هم به نظرم کمی کلیشه ایه و به این داستان نمیاد...

حمید گفت...

با تقلبی که به دستم رسید داستان رو فهمیدم!
انصافا خیلی قشنگ بود...با اینکه نشونه های کافی برای فهمیدنش بود نمیدونم چرا دفعه اول نفهمیدم که راوی خطاب به یه همجنسش داره اینو مینویسه...خطاب به یه رقیب...یه حریف که دل از بازی ای که راه انداخته نمیکنه و نمیگه "منم که معشوقم نه تو!"...
یکی از بهترین داستانایی بود که چند وقت اخیر خونده بودم...مرسی...

richi گفت...

سلام خدمت آقای ایرانمهر عیزی .
میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم .نمی دونم خواهش منطقی ای هست یا نه .بخونیدش و حداقل بهم بگید منطقی هست یا نه
ماجرا از این قراره که من داستان مینویسم . البته اونها رو به آدمهای زیادی نشون ندادم . اما سعی کردم به بعضی آدمهای فهمید نشون بدم .
آدم های فهمدیده ای که داستان ها رو دیدن ,بلااستثنا, در گفتن چند جمله با هم شباهت کامل داشتن .که اون جملات عبارتند از :
"البته من متخصص داستان نویسی نیستم . اما فکر میکنم قلم خیلی خوبی داری . حداقل از خوندنش لذت بردم . اما حتما باید به یه تخصص نشونش بدی.حتما این کارو بکن . حیفه . . ."
بعله
همشون همینو میگن .
راستشو بخوای من داستان نویسی رو به صورت خودآموز یاد گرفتم . یعنی با مطالعه و تمرین و این کارا. هیچ وقت هم کسی بالا سرم نبوده که اهل فن باشه و نوشته هام رو از این نظر بسنجه .
.
.
.
فکر میکنم حالا دیگه متوجه شده باشید که درخواستم چیه .
نه؟
فقط بگید براتون چیزی بفرستم یا نه .
ممنون میشم

امير مسعود سپهرنيا گفت...

سلام .عليرضا جان .پايان خوش زندگي خيلي عالي بود .لذت بردم .و شرمنده به خاطر بدقوليم .الان دارم پاكنويسش ميكنم .صبح ميتونيد ميل كنيد هذيانهاي اين پريشان حال رو .اميدوارم موفق باشي ، هميشه هميشه هميشه هميشه ......

gol nassrin گفت...

سلام
من اون سه تا داستاني كه داديد واسه رودكي رو خيلي خيلي دوس دارم
از 22 رو پيشخوانه
واسه تون آرزوي سلامتي مي كنم وبس

علي كلانتري فرد گفت...

درود. آقاي محمودي عزيز خلاصه كنم خيلي وقت است مي‌خواهم كتابي از كارهاي شما را نه در فضاي مجازي، كه در دستان خودم داشته باشم كه هركجا رفتم گوشه‌اي از آن را بكنم و در دلم فرو ببرم. اما افسوس كه اين ابر صورتي شما هر چه نشستيم به آسمان شيراز نرسيد. مي‌خواهم بدانم اگر من نخواهيم به صورت اينترنتي كتاب شما را بخرم چه بايد بكنم. دوستدار آثار شما

محمدرضا رم یار گفت...

سلام آقای ایرانمهر. یکی از دوستان شاهرودی هستم که در جشنواره ی شاهوار زیارتتون کردم. خوشحالم وبلاگتون رو راه اندازی کردید. ولی لطفا کم فروشی نکیند و داستانهای خوبتون رو بذارید رو وب. این دو تا داستان که واقعا چنگی به دل نمی زد. رژمسی براق از یه موقعیت خلاقانه به یه داستان کلیشه ای تبدیل شده بود.
به من هم سری بزنید حتما خوشحال می شم.
مرسی

علیرضا محمودی ایرانمهر گفت...

خوش حال مي شم داستان هات رو بخونم

علیرضا محمودی ایرانمهر گفت...

خوش حال مي شم داستان هات رو بخونم

مسعود اکبری راد گفت...

داستان خوبی خواندم
ممنون

najme گفت...

سلام و دست مریزاد
زاویه ی دید و زبان ساده ی راوی و قابل لمس بودن و صداقت بیانش زیبا بود.
کاش کمی بلندتر بود و مفصل تر. تا از یک سوژه ی جالب به یه روایت ائینه وار و تلخ تغییر می کرد.
با آرزوی رشد تمام نشدنی...