۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۶, سهشنبه
نقد ابر صورتي
خيابان فلسطين جنوبي، خيابان وحيد نظري، كوچه ي افشار، پلاك 1 ، واحد 5
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
ماه غروب كرده است. اينجا، در تاريكي مطلق دراز كشيدهام. آن قدر تاريك كه براي ديدن كف دستم بايد آنها را نزديك صورتم بياورم. راه شيري چون غباري درخشان در امتداد آسمان پيدا است. سيگارم را كه از لب برميدارم شعلهي آن سفينهاي نوراني ميشود و در آسمان حركت ميكند. سفينهي شعله ور را ميان راه شيري نگه ميدارم. انگشتانم و انتهاي سيگار در تاريكي گم شده است. نور شعلهي آن فقط نوك ناخنهايم را روشن كرده است. شعله، ميان تودهاي سرخ موج ميخورد و پايين ميلغزد. همچون برجي با هزاران پنجرهي روشن. دوست دارم درون روزنههاي اين برج درخشان باشم، درون اين شهر چراغاني، ميان جشن نورهاي لرزان شعلهي سيگار. جايي در اين نزديكي سگهاي وحشي خرناس ميكشند. سگها هفتهي پيش يكي از نگهبانها را كه خوابشبرده بود، همين حوالي تكه تكه كردند. تا وقتي بيدار باشم، تا وقتي شعلهاي روشن باشد سگها نزديك نخواهند شد.
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
رژ مسی براق
رژ مسي براق
شاید او در آخرین لحظهی زندگیاش چشمان مرا با صدای تو به یاد آورده باشد، بی آن که فرق میان من و تو را بفهمد. حتما تو هم شنیدهای که جسدش باید جایی در گودالهای بیابان آن سوی رود جا مانده باشد، بعد از آن که گروهانشان در توفان شن ناپدید شد. شاید من هم بعد از این هر بار جلوی آیینهای بنشینم و رژ مسی براق روی لبهایم بکشم، چشمان متعجب او را به خاطر آورم که وقتی از در کوچک آمفیتئاتر داخل آمد، به من خیره ماند. مطمئنم همهی جزئیات به خوبی یادت مانده است. من و تو در حال تمرین نقشهایمان لحظهی روی سن بیحرکت ماندیم. من نقش زن گنگ دیوانهای را بازی میکردم و تو پرستار خسته و ناامید آسایشگاهی دور افتاده بودی. او با تعجب به هر دومان نگاه کرد و بعد به من خیره ماند و لبخند زد. شاید تو این را انکار کنی، اما دیگر چه فرقی میکند. یادم است همان لحظهی اول از این تعجب کرده بودم که چرا نمیتوانم سناش را تشخیص بدهم. مثل چشمان سادهی کودکی که میتواند اندوه پنهان آدم را که سالها برای انکارش کوشیده، ببیند و در سن واقعی اش شک میکنی.
دست زن گنگی که نقشش را بازی میکردم، در هوا بیحرکت ماند و به او خیره ماندم و سعی کردم بفهمم به کدام بخش من لبخندزده است، دختر بازيگر يا نقشي كه بازي ميكنم. لحظهای بعد زن ديوانهي گنگ دوباره به حرکت درآمد و من و تو به تمرینمان ادامه دادیم. من گاه او را در انتهای سالن ميديدم كه با کلاه پشمی خاکستری و ریش تنکی که تازه بر صورتاش روییده بود، به حرکاتم خیره شده است و میکوشد چیزی را در درونم کشف کند. اما نمیدانم چرا نفهمیدم تو در تمام طول تمرین غمگینتر میشوی و با چه نفرتی نگاهم میکنی! چه طور میتوانستم بدانم تو درست شب پیش برای اولین بار تلفنی با او حرف زدهای و از این که کسی بعد از سالها توانسته پازلهای درونت را درست کنار هم بچیند بال درآوردهای و بعد این بازی ساده را با هم شروع کردهاید. چه طور میتوانستم حدس بزنم از او خواستهای به آمفیتئاتر بیاید و تو را میان بازیگرانی که روی سن تمرین میکنند پیدا کند و او وقتی به من لبخند میزند، کلمات دیشب تو را به یاد میآورد. اما حالا میتوانم حدس بزنم شب بعد، وقتی برای دومین بار به او تلفن کردهای، با هم دربارهی رنگ رژ مسی درخشانی حرف زدهاید که او فکر میکرده روی لبهای تو دیده است. او همهی این لحظهها را در تنها نامهاش برایم توضیح داده است. او زيبايي صورتي را كه توی سالن تئاتر ميخ كوبش كرد ستوده است و تو چقدر تلاش کردهای راهی برای توجیه رفتار من بیابی که بعد از پایان تمرین بی آن که کلمهای بگویم، با لبخندی از کنار او گذشتهام. اما من شايد باید میفهمیدم چشمان کنجکاوی که هر روز ميآيند و تمرين مرا روی سن تماشا ميكنند، تصویری فراتر از آن چه هستم میبیند. او معناي كلمات شبانهي تو را هر روز در چشمان و حركت دستان من جستجو ميكرد و شايد همان شوق حاصل از نگاه مشتاق او بود كه باعث شد هيچ وقت نفهمم تو گاه در اتاق گريم گريه ميكني. در آن لحظات فقط دلم ميخواست اين بازي صامت تماشاي هر روزه در نقطهي اوج خود تمام شود و او فقط كلمهاي بگويد تا پشت پردههاي سرخ تالار نمايش در آغوشاش بگيرم. اما او پايبند به بازي سكوتي بود كه تو در پچپچههاي شبانهتان برايش ساخته بودي. احتمالا هر دو میدانستهاید بازیتان به جای احمقانهای کشیده است، اما همچنان قاطعانه كلمات زيبا از آن شب بودند و روز فقط بايد در سكوت به تمرين بازيگران نگاه ميكرد. بيترديد همان پايبندي او به سكوتاش بود كه من آن را مغرورانه میپنداشتم و چنين دلم را برايش ذوب ميكرد و او را به رغم تصوير تلخي كه از خود برایش ميساختي به تماشاي من مشتاقتر ميساخت. حالا میدانم چهقدر تلاش کردهای در این بازی تقلب کنی، میدانم در آن شبها چه مأيوسانه سعي كردهاي او را از خود نا اميد كني و بگويي تصوير تو فقط از دور دوستداشتني است، بگویی مردی را كه به تو نزديك شود آزار خواهي داد، بغضات را فروخوري و به او بگويي بهتر است از تو بگذرد و به آن دختر ديگري كه نقش پرستار را مقابلت بازي ميكند، نگاه كند، دختري كه اگر خوب نگاهش کند دنیای شگفتانگیز درونش را کشف خواهد کرد. اشتباه عجيبي كردي، شايد اگر اين قدر از تلخي خود و آتش عشق آن پرستار غمگین حرف نميزدي او تو را روي سن ميديد و نامهاي را كه آخرين روز قبل از رفتناش به دست من داد، تو ميخواند. من نفرت تو را وقتي توي اتاق گريم با حيرت نامهاش را ميخواندم، پشت سر خود احساس كردم. توي آينه ديدمت كه كنار در ايستادهاي و نگاهم ميكني. من نامهي او را بارها خواندهام و از تصوير خود در ذهن او دلم غنج رفته است، رازهایی که از وجودشان بیخبر بودم، زیبایی بیهودهی باغی در تاریکی شب. آن قدر كه ديگر نميتوانم تكههاي واقعي خود را از تصوير اغواگر كسي كه او ميپنداشته، تشخيص دهم. گاه فكر ميكنم حتا از بوي نفرتانگيز گل مريم خوشم ميآيد و مثل تو پيش از خواب قهوهي تلخ ميخورم. ديگر حتا تلاش نميكنم تصوير خود را از كلماتي كه در آن نامه مرا ساختهاند جدا كنم، مثل تو كه شبها خود را با تصوير من خواب ميبيني، با همان چشمها و رژ مسي براق. حتا ديگر مطمئن نيستم وقتي خبر گم شدن گروهانشان را در بيابانهاي آن سوي رود آوردند، كدام يك پشت پردههاي سرخ تالار گريه ميكرديم. حالا وقتي نقش اين زن دیوانهی گنگ را روي صحنه مقابلت بازي ميكنم، خود را در صداي تو جستجو ميكنم و مطمئنم رژ مسي براق مرا تو دزديده ای.
عليرضا محمودي ايرانمهر