۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه


تاريكي



ماه غروب كرده است. اين‌جا، در تاريكي مطلق دراز كشيده‌ام. آن قدر تاريك كه براي ديدن كف دستم بايد آن‌ها را نزديك صورتم بياورم. راه شيري چون غباري درخشان در امتداد آسمان پيدا است. سيگارم را كه از لب برمي‌دارم شعله‌ي آن سفينه‌اي نوراني مي‌شود و در آسمان حركت مي‌كند. سفينه‌ي شعله ور را ميان راه شيري نگه مي‌دارم. انگشتانم و انتهاي سيگار در تاريكي گم شده است. نور شعله‌ي آن فقط نوك ناخن‌هايم را روشن كرده است. شعله، ميان توده‌اي سرخ موج مي‌خورد و پايين مي‌لغزد. همچون برجي با هزاران پنجره‌ي روشن. دوست دارم درون روزنه‌هاي اين برج درخشان باشم، درون اين شهر چراغاني، ميان جشن نورهاي لرزان شعله‌ي سيگار. جايي در اين نزديكي سگ‌هاي وحشي خرناس مي‌كشند. سگ‌ها هفته‌ي پيش يكي از نگهبان‌ها را كه خوابش‌برده بود، همين حوالي تكه تكه كردند. تا وقتي بيدار باشم، تا وقتي شعله‌اي روشن باشد سگ‌ها نزديك نخواهند شد.

۲ نظر:

پیمان گفت...

سلام آقای ایران مهر نمیدونم چی بگم. ولی اگه دوست داری بشنوی؛ فقط می گم تصویر سازی خوبی تو ذهنم کردین. بقیش شاید فلسفی بشه که من ازش چیز زیادی نمی دونم. راستش بهتون پیشنهاد می کنم، حالا که هنوز چیز زیادی ننوشتین و وب سبکه، اگه دوست دارین، سرورتونو عوض کنین. بلگفا خیلی خیلی بهتر و امن تر و با در و پیکر تره. قالبشم بی زحمت. راستی، من و بچه های فرهنگستان حکیمیه خیلی از شما ممنونیم که به کلاس ما اومدید. این از بزرگی شما بود. ما که خوشحال شدیم. امیدوارم خوب باشید. فعلآ بای تا های.

نظام الدین مقدسی گفت...

درود .

داستانک زیبایی بود . سپاس از شما .